سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شب که باز از صدای وول خوردن زینب بیدار میشوم می بینم که انقدر وول خورده و اینطرف و آن طرف شده که وضعیتش از حالت موازی با تشک به حالت عمود بر تشک درآمده و خیلی راحت پهایش را انداخته توی محدوده من و انگار نه انگار که من هم جایی برای خوابیدن می خواهم. البته این نحوه خوابیدنش به هچ وجه متعجبم نمی کند بلکه فقط مرا می برد به سالهای دور بچگیهایم و نحوه خوابیدن خودم و بعد از آن نحوه خوابیدن داداشهایم که با کلی بالش که دور و برشان می گذاشتند باز هم آخر سر هیچ بالشی زیر سرشان نبود و کلا از رختخواب بیرون افتاده بودند. تا همین چندوقت پیش فکر می کردم از وقتی مادر شده ام احساساتی شده ام که با هر مسله کوچکی علی الخصوص اگر به بچه ها و مادرها ربط داشته باشد اشکهایم جاری میشود اما با خواندن پست آخر وبلاگ روزهای مادرانه فهمیدم که من تنها نیستم و این حس فقط احساساتی شدن نیست. بلکه انگار تو به جای همه مادرها احساس داری و برای همه بچه ها نگرانی و همه شان را دوست داری.درک نمیکنم مادرهایی را که احساسی به بچه شان ندارند، دوست داشتن بقیه بچه ها پیشکش.چند روز پیش از خواب که بیدار شدم جای نیش خفن یک پشه روی دست زینب مانده بود و من کمی غصه خوردم که حتما طفلک بچه ام کلی دستش می خارداما بلد که نیست آن را بخاراند. بعداز ظهرش پشه مذکور را که انگار آخرهای عمرش بود با شکمی باد کرده پیدا کردیم و کشتیم. یکهو حواسم رفت پیشبچه های غزه بچه هایی که ترکش می خورند خمپاره می خورند و بدنشان از هم می پاشد و اگر پدر یا مادرشان زنده مانده باشند هم تنها می توانند برای کودکانشان گریه کنند، نه دستشان به باعث و بانی این جنایت می رسد و نه صدایشان به جایی. پ.ن: خدایا به اشک همه مادرها این روزهای غزه را به خوشی پایان ببر.
نوشته شده در  سه شنبه 93/4/31ساعت  3:17 عصر  توسط سوده 
  نظرات دیگران()

گاهی وقتها منظورم بیشتر بعضی شبهاست، زینب که می خوابد با اینکه من دارم از خستگی می افتم اما دلم نمی خواهد بخوابم. دلم ساعتی برای خودم وقت گذاشتن را می خواهد. می آیم سری به یخچال میزنم و ناخنکی به خوردنی ها، یا اینکه یک لیوان چای کمرنگ با نبات برای خودم می ریزم و کتابی بر میدارم و با چشمهایی که از خستگی سرخ هستند، می نشینم روی مبل و کمی کتاب میخوانم. اصرارهای بابای زینب برای اینکه از فرصت استفاده کنم و من هم بروم بگیرم(!) بخوابم بی فایده است و من می گویم که دلم می خواهد کمی برای خودم توی خانه ول بگردم! کمی وقت تلف کنم و بعد بخوابم. با اینکه می دانم این روزها وقت برای خوابیدن کم است.

 


نوشته شده در  شنبه 93/4/14ساعت  12:19 عصر  توسط سوده 
  نظرات دیگران()

زینب چند وقت پیش به هوای گرفتن بالش کوچکی که شبیه یک شیر رنگ وارنگ است توانست غلت بزند. بماند که بعد از آن مدتی غلت زدن را فراموش کرده بود اما از دیروز دوباره یادش افتاده این مهارت جدید و آنقدر تمرین کرد که امروز دیدم توی خواب غلت زد.

هم خوشحالم و هم نگران از ورود زینب به مرحله جدید مهارت های حرکتی. حالا دیگر باید دورش سنگر بسازم.


نوشته شده در  دوشنبه 93/4/9ساعت  11:59 صبح  توسط سوده 
  نظرات دیگران()

   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
مرحله جدیدی از زندگی زینب
روضه های امسالمان
بقچه لباسهای گرم
بازی بازی
[عناوین آرشیوشده]