سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وقتی که ناگهان صدای حاج اقای روی منبر بلند شد به روضه و گریه، زینب هم زد زیر گریه. لبهایش آویزان شده بود و چانه اش می لرزید، عین همه بچه هایی که یکهو از مادرشان، از پدرشان، از هر چیزی که برایشان عزیز است دور می شوند و می ترسند. توی شلوغی روضه و گریه های بلند، گوشم را چسباندم به دهانش و فهمیدم که می گوید مامان، شیر،شیر. بغلش کردم تا شیربخورد و آرام شود. اما هر صدایی که بلند می شد می ترسید. داد میزد و می گفت: بابا! بابا! می خواست برود پیش بابایش که آن طرف پرده هیأت بود و لابد او هم غرق گریه.

بابا بابا گفتن های زینب دیگر روضه و مداح را از یادم برد. خودش شد یک روضه برای من. خدایا این بچه هنوز دوسالش نشده وقتی می ترسد دنبال بابا می گردد، بمیرم برای آن بچه های وحشت زده و ترسان عصر عاشورا. بمیرم برای رقیه...


نوشته شده در  جمعه 94/8/1ساعت  10:51 صبح  توسط سوده 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
مرحله جدیدی از زندگی زینب
روضه های امسالمان
بقچه لباسهای گرم
بازی بازی
[عناوین آرشیوشده]