الحمدلله مسافرتمان بخیر گذشت اگر چه یک روز مهمانی خانه دخترخاله ام کوفت همه مان شد بس که زینب گریه کرد و نق زد بخاطر دندانهایش. سر آخر مجبور شدم بهش استامینوفن بدهم تا بالاخره آرام شد و کمی خوابید.
تهران که رفته بودیم سری هم به باغ موزه دفاع مقدس زدیم. تعریف و انتقاد از این موزه زیاد است و اینجا جایش نیست اگرچه بسیار جالب و دیدنی بود و وقت زیادی می طلبید. اما چیزی که آنجا خیلی مرا تحت تاثیر قرار داد در قسمت بازسازی خانه های خرمشهر، روروئک شکسته و عروسک زیر آوار و لنگه دمپایی بچگانه زیر آجرها بود. خوب مادرم دیگر چه کار کنم؟
زینبم این روزها دارد به اواخر هشت ماهگی خودش نزدیک می شود و من شاکی ام از این همه سرعت زمان. احساس می کنم نمی توانم از همه لحظه های این روزهای زینب استفاده کنم. تازه خوب است که من سر کار نمی روم و مدام توی خانه هستم. واقعا آن مادرهایی که سر کار می روند و حداقل نصف روز خانه نیستند چی می فهمند از شیرینی های کودکشان؟ کاش ساعت برنارد داشتم!