سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ان شاالله اگر خدا قسمت کند و لایق باشیم، جمعه می رویم برای شرکت در مراسم مجمع جهانی حضرت علی اصغر علیه السلام  گریه‌آور

حتی فکرکردن بهش هم اشکم را راه می اندازد. خدایا چقدر حسین علیه السلام عاشق تو بود که آن همه داغ دید و تاب آورد؟ و حتما رباب هم بی نهایت عاشق بود که داغ شش ماهه اش نابودش نکرد.

این شبها روضه رفتن ما هم قصه ایست. هرچند که تاحالا فقط یک شب رفتیم و بعد که برگشتیم خانه، زینب توی خانه سرماخورد و فعلا خانه نشین شدیم. و روضه مان شده بچه ای که بینیش کیپ است و نمیتواند شیربخورد و شیر میخواهد.

بالاخره دندان سوم هم نیش زد و آمد بیرون . آفرین


نوشته شده در  چهارشنبه 93/8/7ساعت  1:53 عصر  توسط سوده 
  نظرات دیگران()

الحمدلله مسافرتمان بخیر گذشت اگر چه یک روز مهمانی خانه دخترخاله ام کوفت همه مان شد بس که زینب گریه کرد و نق زد بخاطر دندانهایش. سر آخر مجبور شدم بهش استامینوفن بدهم تا بالاخره آرام شد و کمی خوابید.

تهران که رفته بودیم سری هم به باغ موزه دفاع مقدس زدیم. تعریف و انتقاد از این موزه زیاد است و اینجا جایش نیست اگرچه بسیار جالب و دیدنی بود و وقت زیادی می طلبید. اما چیزی که آنجا خیلی مرا تحت تاثیر قرار داد در قسمت بازسازی خانه های خرمشهر، روروئک شکسته و عروسک زیر آوار و لنگه دمپایی بچگانه زیر آجرها بود. خوب مادرم دیگر چه کار کنم؟

زینبم این روزها دارد به اواخر هشت ماهگی خودش نزدیک می شود و من شاکی ام از این همه سرعت زمان. احساس می کنم نمی توانم از همه لحظه های این روزهای زینب استفاده کنم. تازه خوب است که من سر کار نمی روم و مدام توی خانه هستم. واقعا آن مادرهایی که سر کار می روند و حداقل نصف روز خانه نیستند چی می فهمند از شیرینی های کودکشان؟ کاش ساعت برنارد داشتم!


نوشته شده در  سه شنبه 93/7/8ساعت  11:24 صبح  توسط سوده 
  نظرات دیگران()

دیشب اعصابم از دست زینب حسابی خرد شده بود. تمام احساسات متضاد به من هجوم آورده بودند. هم دلم می خواست بغلش کنم و شیرش بدهم و هم نمی خواستم و می ترسیدم بس که با دندانهای (بله دومیش هم در اومد) تیزش خون و خون ریزی راه انداخت دیشب!

فسقلی سوپ هم نخورد، دیروز البته کلا بی اشتها بود و به زور و با بازی و خنده و در طول یکی دو ساعت چند قاشق خورد. خوب وقتی غذا نمی خورد به جایش شیر بیشتر می خورد و در نتیجه کلاهمان حسابی رفت توی هم!

طفلکی آقای شوهر با اینکه کلی کار داشت به دادم رسید و بچه را خواباند. البته می دانستم که چون سیر نشده زود به زود بیدار می شود و شیر می خواهد اما چاره ای نبود. حداقل می دانم که توی خواب گاز نمی گیرد!

بعد هم رفتم کلی سرچ کردم که ببینم باید چه گلی به سر بگیرم تو این وضعیت. من فکر میکردم اگر به گاز گرفتنش عکس العملی نشان ندهم و به خودم نیاورم ول می کند و دوباره تکرار نمی کند اما بدتر شد. دیشب فهمیدم باید با اخم و تخم بهش فهماند که کار بدی بوده وگرنه فکر میکند هیچ اشکالی ندارد.

امروز دوبار این روش را امتحان کردم و ظاهرا که جواب داد. باید ببینم بعدش چه می شود.

خدا خودش به داد برسد. خیلی قضیه وحشتناکی است.


نوشته شده در  چهارشنبه 93/6/12ساعت  4:3 عصر  توسط سوده 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
مرحله جدیدی از زندگی زینب
روضه های امسالمان
بقچه لباسهای گرم
بازی بازی
[عناوین آرشیوشده]