امروز وقتی داشتم صبحانه می خوردم کنار زینب دیدم که حسابی دهنش آب افتاده و مسیر دست من را از لقمه برداشتن تا به دهان بردن دنبال می کند. چقدر سخت بود مقاومت در برابر وسوسه دادن یک تکه نان به زینب!!! با این اوضاع به زودی مجبوریم فقط در مواقع خواب بچه چیزی بخوریم.
پ.ن: هر روز که می گذرد از به دنیا آمدن زینب و بزرگ تر شدنش بیشتر در عجب می مانم از قدرت خدای متعال.
اینجا قرار است از روزهای مادری ام بنویسم، از بهترین روزهای زندگی ام. خداوند باز هم بر من منت گذاشت و بهترین نعمتش یعنی مادری را به من عطا کرد. اینجا قرار است از لحظه های شیرینی بنویسم که شیرینی زندگیمان، زینب، برایمان ترسیم می کند.
دعا می کنم که خداوند کمکمان کند تا بتوانیم این امانت را خوب بپروریم.
دعا می کنم که فرزندم ولایت پذیر و مایه افتخار رهبرش باشد.
دعا می کنم که فرزندمان یار و یاور امام زمان (عج) باشد نه سربارش.