گاهی وقتها منظورم بیشتر بعضی شبهاست، زینب که می خوابد با اینکه من دارم از خستگی می افتم اما دلم نمی خواهد بخوابم. دلم ساعتی برای خودم وقت گذاشتن را می خواهد. می آیم سری به یخچال میزنم و ناخنکی به خوردنی ها، یا اینکه یک لیوان چای کمرنگ با نبات برای خودم می ریزم و کتابی بر میدارم و با چشمهایی که از خستگی سرخ هستند، می نشینم روی مبل و کمی کتاب میخوانم. اصرارهای بابای زینب برای اینکه از فرصت استفاده کنم و من هم بروم بگیرم(!) بخوابم بی فایده است و من می گویم که دلم می خواهد کمی برای خودم توی خانه ول بگردم! کمی وقت تلف کنم و بعد بخوابم. با اینکه می دانم این روزها وقت برای خوابیدن کم است.