هنوز دو ماه و یک هفته به تمام شدن دوسالگی زینب مانده ولی از شیر گرفتمش. امشب پنجمین شبی است که بدون شیر میخوابد. حقیقتا کار سختی بود بیشتر از لحاظ عاطفی و روحی. خودم هم باورم نمیشد که دیگر نباید بهش شیر بدم و باید کاری را که شروع کرده ام تمام کنم وگرنه دیگر سخت میشود از شیر گرفتش.
دخترک منطقی و فهمیده من از روزی که دیگر نباید شیر میخورد، حتی اسمش را هم نیاورد. شب بیدار شد گریه کرد و بغل من را میخواست، معلوم بود غصه اش شیر خواستن است ولی چیزی نگفت و دل من بیشتر ریش شد از این صبرش. یکبار خودم هم گریه ام گرفت. اما اگر دوباره بهش شیر میدادم کار خراب میشد.
به هرحال هرشب بهتر و بهتر شد. انگار غذا خوردنش هم بهتر شده امروز صبح کلی صبحانه خورد که من از تعجب شاخ درآوردم. البته حقیقتا فکر میکردم خیلی سخت تر از اینها باشد اما به توصیه کتاب ریحانه بهشتی و استاد تراشیون، توکل به خدا و ائمه کردم و راحت گذشت.
ولی درد ناشی از شیرنخوردن زینب هنوز در من خوب نشده و دلم را غصه دار میکند.