سفارش تبلیغ
صبا ویژن

tavallod

 یک سالگی زینب رسید و من این روزها بیشتر از همه این یک سال گذشته در حال و هوای این موقعهای پارسالم. یاد صبحی می افتم که علامت دادی که دارم میام و من با شور و شوق و دنیایی از اضطراب، بقیه را خبر کردم که برویم بیمارستان. یاد لحظه هایی که همه منتظر بودیم و نمی آمدی و رمق من هم رفته بود اما انگیزه داشتم و تلاش می کردم، هرچند که صحبت خانم دکتر که گفت باید برویم اتاق عمل توان آخرم را هم گرفت و شل و ول افتادم روی تخت و فقط گفتم هرچی صلاحه و دیگر هیچی نگفتم.

دختر تپلوی ما با اون لبهای گلی و لکه های سرخ بالای پلکها و پشت سرش، اومد و خوشحالمون کرد. یک دنیا شادی برای همه مان آورد. یاد روزهای اول میفتم که می ترسیدم دست و پایش کنده شود یا اینکه سندروم مرگ ناگهانی نوزاد بگیرد خدای نکرده و شب اونقدر بهش زل میزدم تا بالا و پایین رفتن قفسه سینه اش را ببینم.

همه لحظه ها و شبهای بیخوابی تا دوماهگی و روزهای پر از ریفلاکس را دقیقه به دقیقه یادم هست اما هرچی فکر میکنم سختی یادم نمی آید. انگار با هر لبخندی و حالا با هر قهقهه و ریسه رفتنش، سختی ها را از ما می گیرد و می گوید فراموشش کن مامان!

دیگران بهم میگویند برای ما خیلی زود گذشت حتما برای شما خیلی سخت گذشته اما واقعا برای من هم خیلی زود گذشته انگار همه ی این یک سال، یک چشم به هم زدن بود از موقعی که به دنیا اومد و دیدمش!

خدا را شاکرم با همه وجود و چقدر وجود من ناچیز و زبانم الکن است از شکر این نعمت.


نوشته شده در  سه شنبه 93/11/14ساعت  10:0 صبح  توسط سوده 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
مرحله جدیدی از زندگی زینب
روضه های امسالمان
بقچه لباسهای گرم
بازی بازی
[عناوین آرشیوشده]