روزهای مادری پر از آموخته هاست.هر روز و هرلحظه اش چیزهای جدیدی یاد می گیرم.
در جریان تبهای بعد از واکسن زینب "دعای نور" را یاد گرفتم.
در طی روزهای مادری کردن همینطور که کم کم یاد می گیری که با بچه ای در بغل یا سر شانه به کارهای خانه برسی، همینطور هم یاد می گیری که با بچه ای که روی پا خوابیده خودت را به این طرف و آن طرف بکشانی و دستی دراز کنی برای رسیدن به کنترل تلویزیون یا گوشی تلفن یا کتاب یا موبایل که در طی لحظاتی که بچه روی پای تو به خواب مثلا عمیقی فرو رفته(از آن خوابها که تا روی زمین بگذاری اش بیدار می شود) بیکار نمانی.
یاد می گیری یک وری بنشینی و وبلاگت را آپ کنی و درودی بفرستی به روح سازنده اینترنت وایرلس.و البته از کم شدن زمان خواب رفتن پاهایت می فهمی که بچه وزن گرفته و تپل شده و همینطوری یک وری درحالی که احساس قطع نخاع شدن بهت دست داده قربان صدقه لپهایش می روی.
این روزها دیگر تلاشهای دست های کوچک زینب دارد به اوج خودش می رسد و توانایی نگه داشتن اشیا در دستانش کامل تر و کامل تر میشود. حالا هرچیزی را که به سمت دستش میبری سعی می کند بگیرد و به دهانش برساند. البته گاهی اوقات دستها خالی به سمت دهان می روند.
از هفته پیش وقتی دستهایش را میگیرم سرش را بالا می آورد و سعی میکند بنشیند. تا قبل از این نمیتوانست اما حالا می تواند و این توانستن را فهمیده چون تا دستهایت به سمتش می رود سرش را بالا می گیرد.
یکبار در کش و قوس گرفتن دستهایش و کمک کردن به نشستنش مچ دستش زیر دستم صدا داد! یعنی میخواست کنده بشود؟