فردا روز واکسن هجده ماهگیت و این یعنی آخرین نوبت واکسن در دوسال اول زندگی.
خدایا شکرت. زمان چقدر بدو بد میکنه و داره از دستمون در میره زندگی.
زینب حسابی زبون باز کرده و شیرینی میکنه و من هرروز تعجب میکنم از کلمات جدیدی که بعضیها رو شاید یکبار هفته پیش شنیده و حالا داره تکرار میکنه. چقدر روند زبان آموزی بچه ها جالبه.
خیلی سخت است که مادر باشی و بعد از حدود هشت ماه، هنوز هم راجع به تشنج جستجو کنی و عوارض داروها را در اینترنت پیدا کنی و چه و چه و چه!
خدا نصیب هیچ کس نکند.
پ.ن: الحمدلله مورد بچه ما از نوع خفیف بود.
از وقتی زینب به سنی رسیده که شعر و ریتم را می فهمد و دوست دارد که برایش شعر بخوانی( فکر کنم مثل بقیه بچه ها از همان بدو تولد خخخخ)، همه شعرهای موجود در حافظه ام که از دوران کودکی خودم و داداشهام آنجا خاک می خوردند، یکی یکی بالا آمدند و برای زینب خوانده شدند به اضافه چند سوره کوچکی که کامل بلد بودم و مثل بقیه حفظیاتم نصفه و نیمه ثبت نشده بود. این شعر خوانی تا آنجا رسیده که ذکر روز و شب ما، یعنی من و بابای زینب و دایی کوچیکه زینب، که بیشتر با این فسقلی سروکار داشتیم، " طبل بزرگم خیلی قشنگه..." ، "عروسک قشنگ من..."، " آفتاب و مهتابیم ما..." و جدیدا تیتراژهای برنامه های دوران کودکیمان مثل خونه مادربزرگه و البته تیتراژ برنامه" به من بگو چرا "شده است.
این ذکر روز و شب که میگویم به معنای واقعی کلمه است تا حدی که تو مکه، بچه در بغل پدر، یک طواف مستحبی با ذکر " به من بگو چرا چرا بادبادکا میرن هوا.." انجام داده!!!
تقبل الله "حاجی کوچیک"*
*: خانم زائری که از ترکیه آمده بود تا زینب را دید گفت: حاجی کوچیک، حاجی کوچیک
پ.ن:عکس خیلی عجله ای و ناشیانه است.روز آخری بود و عجله ای با بچه ای که مدام چهار دست و پا می رفت توی مطاف، بهتر از این نمیشد.