اعتراف میکنم که به عنوان یک مادر ذوق مرگ شدم وقتی زینب فواره های توی میدان را با انگشت نشان داد و گفت: آبَه!
نمیتونم این کلمه را اولین کلمه رسمی او به حساب بیاورم چون قبل ترها حتی ماما و بابا هم گفته و بعد به دلایل نامعلومی شاید تنبلی دیگر ترجیح داد که برای همه کسانی که دوست دارد و میشناسد از کلمه دَدِه استفاده کند. و بعد هم که کلمه بده را با لحن خودش اِده فراوان استفاده کرده و میکند.
اما آنروز شاید آن اشاره کردن و نام بردن خیلی جذاب بود که هنوز شیرینی اش زیر دندانم هست.
قبلا که مادر نبودم حس مادران را نمیفهمیدم که چرا برای هر کار و حرف جدید بچه ذوق میکنند اما حالا فهمیده ام که علت این ذوق و خوشحالی تلاشی که است آن مادر انجام داده و پشت هر حرکت بچه اش تشویق های مادر نهفته است.
به عنوان یک مادر از خود مچکر روزم مبارک
بیمارستان و مریضی بچه، خدا برای هیچ مادری نیاورد. خیلی سخت بود.
از پرستارها متشکرم که لحظه ای که بردند بچه را برای رگ گیری، منو بیرون کردند و نگذاشتند ببینم. خدایا شکرت که موضوع فقط تب و ویروس بود و چیزهای بدتر نبود.
یک سالگی زینب رسید و من این روزها بیشتر از همه این یک سال گذشته در حال و هوای این موقعهای پارسالم. یاد صبحی می افتم که علامت دادی که دارم میام و من با شور و شوق و دنیایی از اضطراب، بقیه را خبر کردم که برویم بیمارستان. یاد لحظه هایی که همه منتظر بودیم و نمی آمدی و رمق من هم رفته بود اما انگیزه داشتم و تلاش می کردم، هرچند که صحبت خانم دکتر که گفت باید برویم اتاق عمل توان آخرم را هم گرفت و شل و ول افتادم روی تخت و فقط گفتم هرچی صلاحه و دیگر هیچی نگفتم.
دختر تپلوی ما با اون لبهای گلی و لکه های سرخ بالای پلکها و پشت سرش، اومد و خوشحالمون کرد. یک دنیا شادی برای همه مان آورد. یاد روزهای اول میفتم که می ترسیدم دست و پایش کنده شود یا اینکه سندروم مرگ ناگهانی نوزاد بگیرد خدای نکرده و شب اونقدر بهش زل میزدم تا بالا و پایین رفتن قفسه سینه اش را ببینم.
همه لحظه ها و شبهای بیخوابی تا دوماهگی و روزهای پر از ریفلاکس را دقیقه به دقیقه یادم هست اما هرچی فکر میکنم سختی یادم نمی آید. انگار با هر لبخندی و حالا با هر قهقهه و ریسه رفتنش، سختی ها را از ما می گیرد و می گوید فراموشش کن مامان!
دیگران بهم میگویند برای ما خیلی زود گذشت حتما برای شما خیلی سخت گذشته اما واقعا برای من هم خیلی زود گذشته انگار همه ی این یک سال، یک چشم به هم زدن بود از موقعی که به دنیا اومد و دیدمش!
خدا را شاکرم با همه وجود و چقدر وجود من ناچیز و زبانم الکن است از شکر این نعمت.