هنوز دو ماه و یک هفته به تمام شدن دوسالگی زینب مانده ولی از شیر گرفتمش. امشب پنجمین شبی است که بدون شیر میخوابد. حقیقتا کار سختی بود بیشتر از لحاظ عاطفی و روحی. خودم هم باورم نمیشد که دیگر نباید بهش شیر بدم و باید کاری را که شروع کرده ام تمام کنم وگرنه دیگر سخت میشود از شیر گرفتش.
دخترک منطقی و فهمیده من از روزی که دیگر نباید شیر میخورد، حتی اسمش را هم نیاورد. شب بیدار شد گریه کرد و بغل من را میخواست، معلوم بود غصه اش شیر خواستن است ولی چیزی نگفت و دل من بیشتر ریش شد از این صبرش. یکبار خودم هم گریه ام گرفت. اما اگر دوباره بهش شیر میدادم کار خراب میشد.
به هرحال هرشب بهتر و بهتر شد. انگار غذا خوردنش هم بهتر شده امروز صبح کلی صبحانه خورد که من از تعجب شاخ درآوردم. البته حقیقتا فکر میکردم خیلی سخت تر از اینها باشد اما به توصیه کتاب ریحانه بهشتی و استاد تراشیون، توکل به خدا و ائمه کردم و راحت گذشت.
ولی درد ناشی از شیرنخوردن زینب هنوز در من خوب نشده و دلم را غصه دار میکند.
وقتی که ناگهان صدای حاج اقای روی منبر بلند شد به روضه و گریه، زینب هم زد زیر گریه. لبهایش آویزان شده بود و چانه اش می لرزید، عین همه بچه هایی که یکهو از مادرشان، از پدرشان، از هر چیزی که برایشان عزیز است دور می شوند و می ترسند. توی شلوغی روضه و گریه های بلند، گوشم را چسباندم به دهانش و فهمیدم که می گوید مامان، شیر،شیر. بغلش کردم تا شیربخورد و آرام شود. اما هر صدایی که بلند می شد می ترسید. داد میزد و می گفت: بابا! بابا! می خواست برود پیش بابایش که آن طرف پرده هیأت بود و لابد او هم غرق گریه.
بابا بابا گفتن های زینب دیگر روضه و مداح را از یادم برد. خودش شد یک روضه برای من. خدایا این بچه هنوز دوسالش نشده وقتی می ترسد دنبال بابا می گردد، بمیرم برای آن بچه های وحشت زده و ترسان عصر عاشورا. بمیرم برای رقیه...
این سردی صبح ها که وقتی آدم سرمایی مثل من از توی رختخواب بیرون می آید لرزش میگیرد، بعد دست و پایش یخ میکند و دلش می خواهد دوباره برگردد زیر پتو، یعنی پاییز دارد می رسد. یعنی به عنوان یک مادر باید بروم کمد بچه را بررسی کنم، ببینم کم و کسری برای فصل سرد نداشته باشد، بعد فکر کنم ببینم لباسهای تابستانی ای را که دیگر به دردش نمیخورند، کجا بگذارم که خیلی هم دور از دسترس نباشد. آخر با این بچه گرمایی و توی هوای بسیار متغیر مشهد ممکن است یک ظهر پاییز با پیراهن حلقه ای و جوراب نازک هم بیرون ببرمش.
بعد باید فکر کنم به لباسهای ضخیم خودم، که مطمئنم تمامش را باید بیاورم و دوباره جا بدهم توی کمدم. یکی از چیزهای مورد علاقه ام توی دنیا، پوشیدن سویشرت گلبهی گرمم است توی یک صبح سردی که به زور از زیر پتو بیرون آمده ام.
بعد نوبت به شوهرجان می رسد که شکر خدا بیشتر لباسهای گرمش همین پایین توی کمدش است و مطمئنم تا آخر پاییز به دردش نمیخورند، بس که گرمایی است!
یکی از مهم ترین کارهای روی زمین مانده ام خریدن کاموا برای کلاه گرم و نرمی واسه دخترجان است. بعد از این که سی هزار تومان پارسال پول کلاه دادیم فهمیدم خودم هم می توانم ببافم!